سناریو سوکوکو

پارت :: ۹
صبح
ویو :: چویا

بیدار شدم.. و با دلدرد وحشتناکی مواجه شدم بلند شدم نشستم رو تخت که دیدم لختم !
به بغلم نگاه کردم و با دیدن اون زرافه یاد دیشب افتادم جلوی دهنم رو گرفتم و از رو تخت بلند شدم خواستم برم سمت لباسام که چشمم به اینه قدی خورد و با بدن به شدت کبودم رو به رو شدم...
چویا : *سرخ
رفتم سریع لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون... دنبال گوشیم بودم ، در کمد رو باز کردم که همزنان با دیدن گوشیم دستای کسی دورم حلقه شد...
دازای : چیکار میکنی ؟ *خواب الود
سریع دویدم رفتم پشت مبل و گفتم : باهام چی کار کردی عوضی ؟
دازای : فقط یکم بازی کردیم.
چویا : چقدر ؟؟؟؟؟!!!!!
دازای : یکم ولی دقیق تر بگمممممم... (نیشخند زد) حدود ۱۸ راند.
چویا : گمشو بیرون !
دازای : نمیرم.
چویا : از خونه من برو بیرون.
دازای : اینجا خونه دوست پسرمه.
چویا : گوه نخور !
دازای : نترس به غذای تو کاری ندارم.
عصابم خورد شد دلم میخواست یه مشت بزنم تو صورتش.
چویا : دست از سرم بردار دازای.
دازای : من که کاری باهات ندارم ، فقط میخوام بغلت کنم.
چویا : فقط بغل ؟ یا...
دازای : قول میدم اگر بیای بغلم بعدش برم.
چویا : قول میدی ؟
دازای : *تکون دادن شد
با اینکه میدونستم داره دورغ میگه ولی رفتم بغلش. شروع کرد به بو کردن موهام و لیس زدن گردنم.
چویا : اوم.. نکن
یه لیس از روی گردنم تا روی گونه‌ام زد و بعد سرش رو کرد تو گودی گردنم گفت : ممنون.
چویا : حالا گمشو بیرون !
خندید و گفت : باشه باشه 😄
رفت سمت در و گفت : بابت دیشبم ممنون.
دوباره سرخ شدم و دمپاییم رو پرت کردم سمت در ولی اون رفت بیرون و در رد بست...
لبم رو گاز گرفتم وقتی یادم میاد که دیشب چه کارایی کردیم...... عااااااااا




از اونجایی که حوصله ام سر رفته دیگه ادامه نمیدم 😁
دیدگاه ها (۴)

ادمین (من) : *نیشخندیو ها ها ها ها ها

سناریو :: مثلث عشقی

سلام دوباره

سلام بچه ها 👋🏻اینو من کشیدم ولی خببببببب....خوب نشد چون تازه...

قهوه تلخپارت ۵۸ ویو چویا با بوی خوبی چشمام رو باز کردم. دازا...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط